شما خدا هستید؟
سلام مهربون
پسر کوچولوی دست فروش با حسرت به بچه ها نگاه می کرد.
آخه هر کدوم شون یه بادبادک هوا کرده بودند و کلی باهش ذوق می کردند.
پرسید : آقا بادبادک چنده؟
جواب شنید : برو مزاحم نشو.
دوباره گفت : آقا چند؟
مرد با اخم گفت : پنج هزار تومن.
اشک توی چشم های پسرک حلقه زد و در حالی که زل زده بود به بادبادک های
رنگارنگ ، عقب عقب رفت.
آقائی که در حال عبور بود اونو دید و بهش گفت :
پسرم دوست داری یکیش مال تو باشه؟
و بی اینکه جوابی بشنوه ، برق شادی و تعجب رو توی چشم های پسر کوچولو دید.
پس پنج هزار تومان به بادبادک فروش داد و گفت عزیزم یکیش رو انتخاب کن.
و ادامه داد که ، حالا برو و حسابی خوش بگذرون.
پسرک نگاهی پر از محبت بهش کرد و گفت :
آقا ، شما خدا هستید؟!
مرد با تعجب پرسید چرا؟!
پسر جواب داد :
آخه شنیده بودم خدا خیلی بزرگ و مهربونه.
مرد چشم های خیسش رو پنهان کرد و گفت :
نه ، من بنده خدا هستم.
پسر در حالی که دوان دوان واسه بادبادک بازی می رفت داد زد :
ممنونم ، ممنونم ، می دونستم اگه خدا هم نباشید ، باید یه نسبتی با هم داشته باشید!
عزیز دلم ، چه قشنگه خداگونه شدن و بذر عشق رو توی دل آدما کاشتن.
و چه عالیه که رفتارمون نشون بده ، بنده خوب خدای مهربونیم.